«بهترین کتابی که تاکنون خوانده ای چیست؟ در پاسخ به این سوال بارها گفته ام: بهترین و معنویترین و تاثیرگذارترین کتابهایی که تاکنون خوانده ام –بسیاری از آنها- هنوز چاپ نشده اند! کتاب «چشم های خردلی» یکی از آن بسیارهاست.»(سعید عاکف)
رزمندگان زمان جنگ هر کدام در ویژگی خاصی جاذبه بالاتری داشته اند. جاذبه بعضی بیشتر در معنویت شان بوده و بعضی در قاطعیت شان و بعضی در هنر عملیاتی شان و ... صفاتی که معمولا رزمنده ها را به آنها می شناسیم. اما برای قهرمان کتاب «چشم های خردلی» قضیه فرق می کند، چون نوع جاذبه اش یک جورهایی کمیاب است.
باید اعتراف کنم که شخصیت سهل و ممتنع «اسماعیل جمالی» و روحیه شاد و بی غل و غش او بود که مرا مجذوب خودش کرد. نه تنها من را ... که اهالی روستای «نوجین» را، رزمنده ها و بچه های تدارکات تیپ را، اعضای کنسولگری ایران را، پرستار «آنا» و پرستار «لولی» را، ایرانیان ساکن مادرید را، پزشکان اروپایی را و حتی «خوزه ماری» سرباز مجروح اسپانیایی را.
روستایی هایی که برای نزدیک شدن به اسماعیل سر و دست می شکنند، پرستارهایی که با چشم هایی اشک آلود او را بدرقه می کنند. ایرانی هایی که به شوخی های او می خندند و سرباز اسپانیایی که فقط با دیدن عکس امام(ره) و گفتگو با این رزمنده ساده روستایی، می تواند درباره انقلاب ایران مقاله بنویسد ... همه مجذوب همان روحیه ای شده اند که من حتی برای دسته بندی آن هم دچار مشکل هستم! «چشم های خردلی» اسماعیل جمالی، خواننده را کاملا غافلگیر می کند.
بخشی از این کتاب 320 صفحه ای را برایتان نوشته ام. ماجرا بر می گردد به زمانی که بدن اسماعیل به خاطر عوارض شیمیایی عفونی شده و او را مدت ها زمین گیر می کند. پزشکان بیمارستان نظامی مادرید توصیه می کنند که او هر روز قدری هواخوری داشته باشد و با عصا چند پله را بالا برود تا عضلات لاغر و تحلیل رفته اش تقویت شوند. اما شدت ضعف جسمانی باعث می شود تا اسماعیل تا روز سوم فقط بتواند از 11 پله بالا برود. حالا ماجرای هواخوری روز چهارم را از زبان خودش بشنوید (باور کنید هر بار با خواندنش تکان می خورم):
«در آن شرایط، نمی دانم چرا یاد جبهه و محمدنبی جوکار افتادم. از اینکه در اینجا هستم از خودم بدم آمد. به طرز عجیبی فکر کردم محمدنبی در پاگرد پله های بین طبقه نوزدهم و بیستم ایستاده و اگر با آسانسور بروم نمی بینمش. فکر کردم حتما دروغ گفته اند که شهید شده. برای همین دم در آسانسور گفتم: من با پله می روم بالا! آنا و لولی از دو طرف دست هایم را گرفتند که نمی شود! گفتم: حتما باید با پله بروم! تا طبقه اول می روم، بعد سوار آسانسور می شوم!
آنا اعتراضی خواهرانه کرد که من فقط «کذافی» اش را شنیدم و حدس زدم منظورش حتما «قذافی» است. درست حدس زده بودم. شاهین گفت: میگه اسماعیل مثل «معمر قذافی» یه دنده اس! میگه یه طبقه بیشتر نمیشه ها!
گفتم: باشه! و پا گذاشتم به پله اول. می ترسیدم محمدنبی جوکار از آسانسوری، پشت بامی برود و من نبینمش. قدرت پاهام نبود که می کشاندم بالا . اصلا وزن نداشتم. انگار پله ها پایین می رفتند نه من بالا!
طبقه چهارم، پرستارها گفتند: دیوانه نشو، برایت بد است، زحمت های ما را هدر نده! گفتم: اگر خسته شده اید می توانید با آسانسور بیایید! حتی نفس نفس نمی زدم. فقط می رفتم. فقط محمدنبی جوکار را می دیدم. توی پاگردها هم نمی ایستادم.
طبقه هشتم، آنا هن و هن کنان به لولی گفت: بیا برویم، اسماعیل دیوانه شده، می خواهد خودش را بکشد! بعد انگشتش را گرفت طرف شاهین و دو سربازی که همراهم بودند و گفت: ما با آسانسور می رویم، ولی شما شاهد باشید، هر اتفاقی افتاد به عهده خودش هست!
طبقه دوازدهم، دو سرباز دستی تکان دادند و رفتند طرف در آسانسور. گفتند تنها یکبار که در دوره آموزشی توسط افسر مافوق شان جریمه شده اند، از این تعداد پله رفته اند بالا!
شاهین هم طبقه پانزدهم یا شانزدهم به بعد نکشید. خندید و گفت: من زودتر با آسانسور برم که برای انتقال جسدت به سردخونه هماهنگی کنم! وصیتی نداری!؟ گفتم: نصف دارایی های اسپانیام مال تو!!
شماره هر طبقه را روی دیوار ورودی اش نوشته بودند. از طبقه هجدهم به بعد تاپ تاپ قلبم را می شنیدم. خیال و توهم نبود. واقعا فکر می کردم الان است که طبقه نوزدهم را رد کنم و محمدنبی یقه ام بگیرد که: خیلی نازک نارنجی شدی! این بچه بازیا چیه! زود خودتو جمع کن برگرد منطقه!
با این همه می خواستم زودتر بروم که در نرود. طبقه نوزدهم را رد کردم. سرم را انداخته بودم پایین که با محمدنبی جوکار رو به رو نشوم. می ترسیدم. سه چهار پله مانده به طبقه بیستم، صدایی بلند و محکم گفت: سلام اسماعیل!
نزدیک بود قلبم از پیراهنم بیفتد بیرون. سرم را بالا آوردم. خوزه ماری بود، با همان ویلچر همیشگی اش. چند روزی می شد که چند کلمه ای فارسی یاد گرفته بود. تا از شاهین می شنود که من از طبقه همکف، پیاده راه افتاده ام، می آید به استقبالم. در این فاصله زمانی کم نمی دانم آن شاخه گل سرخ را از کجا گیر آورده بود که داد دستم. سرم را گرفت و آورد پایین. لب هایش را توی موهایم تکان می داد و گریه می کرد. با دست هایم بازوهایش را فشار می دادم که جلوی چشمم سیاهی رفت. قبل از اینکه ازهوش بروم صدای فریاد شاهین را شنیدم: اسماعیل چت شد؟ ... »
یاحق
بخونید:
متن کامل سخنرانی دکتر جلیلی درجمع راهپیمایان 13 آبان 92 (احسنت به آقا سعید)